عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : یک شنبه 26 تير 1401
بازدید : 37
نویسنده : مهدي زارع

با سلام

ممنون از این که تا به اینجای کار وبلاگ و یادداشت‌ها و نوشته‌های بنده رو دنیال کردید. بینهایت از بذت توجه شما خوبان متشکرم. 

به یاری خدا تونستم بعد از مدت‌ها بوقت بذارم و وبسایت جدیدی رو بالا بیارم. من بعد مطالب و اشعار رو در اون قسمت آپلود میکنم. 

منتظر نگاه گرم شما هستم

(با کلیک در این قسمت، مهمان من باشید)

ارادتمند شما

مهدی زارع



:: موضوعات مرتبط: توییت , پست , تحلیلی , آثار , اشعار , متن ادبی , تک بیت , هايکو , دل‌نگار , ,
:: برچسب‌ها: وبسایت جدید مهدی زارع , مهدی زارع , مهدی زارع مشاور , مهدی زارع مشاور بازاریابی دیجیتالی , ,
تاریخ : جمعه 5 دی 1399
بازدید : 32
نویسنده : مهدي زارع

 

چهره‌اش را که دیدم هرچه در تفکراتم رشته بودم پنبه شد.
ساعات عجیبی بود. این که برای مدتی نسبتا طولانی با «صدا»یی هم‌نشین شوم؛
ثانیه‌ها بستری شوند که «کُدهای رفتاری» او را به #صدایش پیوند بزنم؛
تار و پود کلماتش -که برخاسته از رفتار خاص و عجیبش باشد- را به طنین نوایش گره بزنم؛
از شخصیتش در پستوی کلبه‌ی محقر ذهنم، تحلیل بر روی تحلیل انباشته شود؛
عالَمش را از آن سوی کوه‌ها حدس بزنم؛
اوج و فرود کلامش را بر نمودار اندیشه تصویر کنم؛
شکوه خنده‌های گاه و بی‌گاهش را در تالار تفکراتم پژواک دهم؛
تلخی کند و کوزه‌کوزه #عبرت را گوشه‌ی خاطرم انبار کنم؛
از نیش و کنایه‌هایش چشم بپوشم؛
صراحت و تندی لحنش را خشتِ فراموش‌خانه‌ی خاطراتم کنم؛
او بنوازد و جملاتش را در نوارخانه‌ی قصر تصوراتم آرشیو کنم؛
چنگ بر گیتار کلمات بزند و نت‌هایش را آلبوم کنم؛
#جدیت گفتارش در دیاپازونِ نظرم بِدمد و بر گرده‌ی توفان، به نستعلیق، مشقش کنم.
از آن‌سوی کوه‌ها «احساس» بباراند و من مثل کودکی سمج، کاسه‌ی کنجکاوی خود را پر کنم و آخرش هم نشود؛
خمره‌ی مطبخ درونم را با کاسه‌کاسه شیرین‌کلامی‌هایش پر کنم؛
ناخواسته بسراید و ترانه‌هایش را کتاب کنم؛
اما چه سود!

من صدایی را می‌شناختم که دیگر #نیست. به او گفتم که قبل‌تر تصویرش کرده بودم. به چهره‌ای تپل و نمکین! گِرد و چانه‌نُقلی! گفتم چهره‌ای را تصور می‌کردم و صدایش را با آن تطبیق می‌دادم؛ اما دروغ می‌گفتم. دیوارهایی که ساخته بودم همگی ریخت. کدنویسی‌هایی که کرده بودم همگی به‌یک‌باره پرید. تنهایی هم نمی‌توانم بازسازی و بازنویسی‌شان کنم.
می‌گوید: «باز داری تعارف میکنی؟ حدسه دیگه! طبیعیه.» کلماتش را مزمزه می‌کنم. پر باز می‌کنم. اوج می‌گیرم. بال‌هایم را به پشت ابرهای خاطرات می‌مالم. پرواز می‌کنم. بیشتر ارتفاع می‌گیرم و از بالا به همه‌چیز نگاه می‌کنم. ناگهان سرم گیج می‌رود. بالهایم را می‌بندم و خود را رها می‌کنم.

نمی‌دانم اسم چیزی که درگیرشم چیست! «هور»ی که در نیزارش گمم دقیقا کجاست. سروتهِ برزخی که به ناگهان، چشم در آن باز کرده‌ام کدام است.
شاید همان اول اگر تمثالی در کار بود ماجرا خیلی فرق می‌کرد. کارهایی را نمی‌کردم؛ حرف‌هایی را به ایشان نمی‌زدم؛ یا جور دیگری منظورم را می‌رساندم؛ جاهایی هم سکوت نمی‌کردم. کمتر بهش فکر می‌کردم و کمتر دغدغه‌ی الکی برای خود می‌تراشیدم. اما کاری است که شده. مشکلم دقیقا با همین تفاوت‌هاست.
حالاست که اهمیت #ظاهر را می‌فهمم. با خود می‌اندیشم: اگر صدایی که آن شب، لرزان و ملتهب بود، در نظرم برای چهره‌ای تعریف شده بود، آیا باز هم نگران حالش می‌شدم؟ ماجرا را جویا می‌شدم؟ اصلا به خود چنین اجازه‌ای می‌دادم یا خیر؟!

باز این‌بار قلم بود که حرف‌هایم را شنید و نوشت. لعنت به ابهام. تا #عادت، فاصله‌ها زیاد است. نفرین به عادت. کاش هیچ‌وقت عادت، مرحم نشود...

 

یادداشت‌ها و مطالب مهدی زارع را از وبلاگ رسمی (mahdizare.ir) مطالعه کنید.

23 آذر 1399



:: موضوعات مرتبط: پست , آثار , متن ادبی , دل‌نگار , ,
:: برچسب‌ها: دلنگار , صورتک , داستان کوتاه , چهره , مهدی زارع , صدا ,
تاریخ : جمعه 18 مهر 1399
بازدید : 26
نویسنده : مهدي زارع

 
سبک‌بال:
 
تا جا باز میکند در دلت و بهش عادت میکنی، نبودش برایت سخت میشود.
جزوی از بدنت را لمس شدنی میماند.
«مثل جای خالی ساعت به دیوار اتاق».
حیران‌ی و مستاصل.
ویران میشوی وقتی میبینی از جایی خوردی که حتی تصورش را هم نمیکردی.
ویران‌تر میشوی وقتی پی میبری که مجبوری «جای» خالی‌اش را تحمل کنی.
اما... اما تابحال پاره‌ای از وجودت را گم کرده‌ای؟
با خودت میگویی: اگر یافتنی بود کو به کو و در به در و سایه به سایه دنبالش میگشتم. حال چه کنم که نه یافتنی ست و نه دست‌یافتنی.
.
شما ندیدیدش؟ چیزی را که گم کرده‌ام میگویم. زیباست. خودش عالمی‌ست. سخت است و خستگی از سر و کولش میبارد اما دلنشین است. شیرین است اما دلت را نمیزند. همه‌ی لذتها در «گم‌شده»ی من خلاصه میشود. ندیدیدش؟ از جنس زمان است. ساعت و ثانیه و نفس. زمانی که گذرش درد است و آه از پی آه. من تکه‌ای از زمان را گم کرده ام. آن یک‍هفته-ده‌روزی که هر سالم بعلاوه‌ی آن میشد 365. یک سال شده. باید تا الان پیدایش میشد! قسمتان میدهم!
.
کاش طوفانی بود و میشد خود را برای یافتن گم‌شده‌ام به بادش بدهم. دریایی بود که به میل، خود را به گردابش میزدم. ای کاش کویری بود سوزان و لایتناهی که به اشتیاق خود را در آن می‌افکندم. و یا آتشی بود و بی‌مهابا به آغوشش میکشیدم.
نفرین... نفرین بر «زمان»ی که حتی گاهاً از زهر هم بسی بیشتر کامت را به تلخی مینشاند و هیچ کاری‌اش هم نمیتوان کرد. چه بر بیاید از دلم که قرار ندارد. کاش میشد دل به «انتزاع» زد و دنبالش گشت. کجای زمان گم‌ات کرده‌ام که بجویمت. یکسال را بگردم؛ دو؛ بیست و چند سال؟ گله از چه میکنم!؟ پاک دیوانه شده ام.
گویی خیره به شعله‌ی شمعی عدمی شده‌ام که آب شدنش را اشک به اشک گریانم.
.
زندگیمان به قبل و بعد اربعین رفتنمان تقسیم میشود. پس حق بدهید نوروزمان اربعینمان باشد!
برای ما که سالمان با اربعین اربابمان شروع میشود، معادلات اندکی توفیر دارد.
دل بسته بودیم به این که هر قدر هم طول سال را سیاه بگذرانیم و با تلنباری از خود بیگانگیها و گره‌ها به آخر سالمان برسیم، مقلب القلوبی هست که عقده گشایی از تار و پود نامیزان و در هم تنیده‌مان کند. محول الحول و الاحوالی هست که هوای دل پر هول و ولایمان را داشته‌باشد. و نهایتا مدبر اللیل‌ی هست تا لیلی‌مان را سال به سال... آه. دل... امسال نشد. باشد.
دو سالت را یکی میکنی؟
یا نه. بگذار بپرسم #زبانم_لال چند سالت را یکی خواهی کرد؟!
کاش نخواهیم که ادامه‌دار شود.
99/7/16

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: پست , متن ادبی , دل‌نگار , ,
:: برچسب‌ها: ابعین , حسین , سبکبال , من حرم لازمم , حرم , مهدی زارع , اشک ,
تاریخ : دو شنبه 3 شهريور 1399
بازدید : 32
نویسنده : مهدي زارع

 

هر دو روز يکبار به نشانی خانه خود نامه میفرستد
تا نشود که مدتي طولاني او را نبیند
چه به روزش آورده است
از همان دیدار اول
پستچی محل!

#توییت
#هایکو
@mahdizare_ir



:: موضوعات مرتبط: توییت , آثار , متن ادبی , ,
:: برچسب‌ها: هایکو , مهدی زارع , توییت , پستچی , عاشقانه ,
تاریخ : شنبه 1 شهريور 1399
بازدید : 40
نویسنده : مهدي زارع

از خواب بیدار می‌شود. لپ‌های شوره‌بسته از بزاق کش‌ناک دهان‌ش را که می‌بینم، دستی خیس میکنم و به سر و صورت دخترک می‌کشم. شانه را پیدا نمیکنم. نمیدانم دیروز که با ستایش خانه‌خانه بازی میکرد کجا گذاشته است! موهایش را شانه نه؛ فقط مرتب میکنم. آخر امروز صبح هم بسیجی‌ها در مسجد برنامه دارند. شاید بهتر باشد که لباس فاطمه را هم نو کنم که امروز شاید جایزه‌ی بهتری بگیرد! دیروز یک دفترچه‌ی یادداشت سیمی به او داده اند. رویش تصویر آن سپاهی‌ای که اسرائیلی‌ها، بدنشان با شنیدن اسمش به لرزه می‌افتد را چاپ کرده اند. به زهرا،‌ دختر ملک خانم مداد و دفتر نقاشی هم داده اند. امروز هم شاید مدادی، دفتری، کیفی چیزی به فاطمه‌ی من دادند. گونه‌هایش سرخ شده است. خشکی‌شان هم بخاطر این است که صبحِ علی‌الطلوع به کوچه می‌زند و شامِ سیاه‌سرا به رخت خواب میپرد. خوابش آرام است. گاهی به آرامشی که در خوابش هست غبطه میخورم. شاید آرام از این است که فردا باز میخواهد با دختران کوچک روستا در مسجد قرآن بخوانند. یا اینکه با همان دم و تشکیلاتی که عموها آورده اند سینما ببیند. خدا خیرشان بدهد. زحمت رو از ما کم کرده‌اند و به دوش خودشان کشیده‌اند. فردا هم هزارتا کار دارم. همان بهتر که فاطمه در مسجد بماند تا کوچه. اینگونه فکر من هم راحت تر است.

 

مادر روستا



:: موضوعات مرتبط: آثار , متن ادبی , ,
:: برچسب‌ها: جهادی , یاد یاران , بهشت خاکی , مهدی زارع , مادر ,

صفحه قبل 1 صفحه بعد

به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان سبک‌بال و آدرس immahdizare.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com